گاه حتی رویا هایمان گنگ و گم هستند
بسان قاصدکی رقصان در باد
که بی هدف اسیر پیچشهای باد به دنبال یک معوا
در التماس دستی که جان پناهش گردد میماند
قاصدک دلم دیگر پر پرواز ندارد
سالهاست که سرگردان کوچه ها خیال است
دیگر توانی نیست
دیگر رویایی نیست
من امروز
دلتنگ دلتنگیهایم هستم
و دلم برای همه دلتنگیهایم تنگ است
برای تمام داشته هایم
برای قسمتی از زندگانیم که زمانه آن را از من دریغ کرد
دلتنگم
حال من غریبه ای هستم که با واژه ها هم غریبم
آسمان هم با تمام عظمتش پذیرای من نبود
چرا که هیچگاه بحالم نگربست